حسن صباح شخصی جهانگرد بود در روزی از روزها به اصفهان رسید و از کارگری در آنجا طلب غذا برای خود ،خروسش و اسبش کرد تا هر سه را سیر کند آن شخص به او گفت که خربزه به تو میذ دهم تا درونش را بخوری تخمش را خروست بخورد پوستش را اسبت بخورد از این حرف حسن صباح به رنج آمد و به سمت قزوین و الموت رهسپار شد در الموت از شخصی غذا طلب کرد و به خودش نان داد و به خروسش دانه و به اسبش علوفه از این حسن نیت و مردم دوستی مردمان الموت خرستد شد و قلعه ایی در الموت بنا کرد.....این داستان ادامه دارد